مرثیه خورشید
تازيانه هاي زخمي باد بر سنگ ، ياد آور شلاق هايي است كه بر سينه بلال ها فرود ميآمد ، آن هم به جرم مظلوميت ؛ زماني كه هواي سمّي عربستان ، هيچ بهاري را به ياد شقايق ها نميآورد . به ياد آر سوزش گريه هاي زنان قبيله كه كودكان خود را به جرم بي گناهي ، به تيرگي خاك ميسپردند و گريه هاي مردان قبيله ، كه جگر گوشه هاي خود را با قساوت تمام ، زير خروارها خاك پنهان ميكردند و نميديدند گل خنده هاي كودكانشان را كه پژمرده ميشد .
تازيانه هاي زخم خورده بر همان سنگ هايي سيلي ميزد كه دقيقاً تا شصت و سه سالِ پيش ، « قدسيه » نام گرفته بود . خدايان سنگي كه بر روي طاقچه ها ، خداي اهالي ميشدند ، اگرچه با زورِ تازيانه . غافل از آنكه روزي ، تبر به دستِ يتيمي ، خاكستر آن ها را در اعماق تاريخ ، فسيل خواهد كرد .
ياد آور اوج مظلوميت ياسرها و سميه ها كه تنها و تنها ، به جرم حقيقت گويي و انزجار از افكار موهومِ بولهب ها و بوجهل ها ، به چهار ميخ كشيده شدند . از آن زمان بود كه ديگر نه مردي به زنده به گور شدن دخترش افتخار ميكرد و نه زني چونان اشتران قبيله ، زر خريد زراندوزان و ملعبه شهوت رانان قبيله قرار ميگرفت .
شصت و سه سالي كه طلايه خورشيد نبوت ، انجماد جهالت را در چشم عصبيت جاهلي آب كرده بود و باران رحمت ، تار هاي تنيده خرافه را از گوشه گوشه شهر رُفته بود . سال هايي كه شيشه عُمر خدايان سنگي مكّه ، به سنگ ابرمرد تاريخ ، همان پيام آور طليعه هاي اميد ، اصابت كرده بود و طلسم ديوهاي لات و هُبَل و عُزّي به دست تواناي او طنين « اللَّه اكبر » ش باطل شده بود .
و حالا بعد از شصت و سه سال ، مكه ، با تمام غرورش ، توان سرپا ايستادن ندارد و مرغ هاي آسمان - از حنجره درد - غروب را به مرثيه نشسته اند . كوچه هاي هميشه مظلوم بني هاشم ، چشم به راه آشناي هر شبشان هستند ؛ مثل يتيماني كه مدّتي است چشم به چارچوب در دوخته اند ، به اشتياق ديدار مهربان ترين پدر دنيا ؛ غافل از آن كه خانه وحي ، لحظات سختي را پشت سر ميگذارد و آسمان مكه ، در غم بي سابقه اي فرو رفته است .
شايد در هيچ باوري نگنجد كه از همان لحظه كه رسول صلي الله عليه وآله و سلم ، جام اَلَست را سر كشيد ، عدالت را خانه نشين كردند و مردم ، به عصر جاهليت برگشتند و منبر پيامبر صلي الله عليه وآله و سلم ، تبديل شد به تخته پاره هايي كه بوزينه هاي ابوسفيان از آن بالا ميرفتند . كاش رسول صلي الله عليه وآله و سلم زنده بود و مي ديد ابوذر كه از شدّت سجده و طاعت ، پيشاني اش پينه بسته بود ، در چه شرايطي جان داد !
كاش بود و غصب فدك را ميديد ؛ خانه نشيني علي را ، مظلوميت حسن را ، تن پاره پاره حسين را و …
و از همان لحظه ، مردم به عصر جاهليت برگشتند .